دفتر اول فصل پنجم:آهن و سرب
سلام محمدم...
ديشب به دست بوس پدر بزرگ و مادر بزرگ رفته بودم...
اکنون که بر چهرهايشان مينگرم ،احساس قوي تري مرا در برميگرد.موها و محاسن غبار زمان گرفته پدربزرگ چهره اش رابرايم شيرين تر ميکند،حالا بيشتر معني اين جمله را درک ميکنم:نگاه با محبّت به پدر و مادر، عبادت است.پدر بزرگ کم حرف ميزند ،دستان خسته از روزگاران را بر موهايش ميکشد و به من توصيه اي ميکند:
((فرزندم،پسر چون آهن است که هرچه در کوره گداخته تر شود محمکتر و مقاومتر مي شودو دختر چون سرب است که اگر در کوره گداخته شود ،ذوب مي شود)).پند پدربزرگ را به گوش جان مي شنوم و راه و رسم پدر بودن برايت را درخيالم نقاشي ميکنم.
نور ديده پدر،مگر نه اينست که خداوند مي فرمايد"لقد خلقنا الانسان فی کبد..همانا آدمي را در رنج سختي آفريديم " وچه چيزي شيرينر از سختيها و رنجها که تورا به سر منزل مقصود خواهد رسانيد ،پس آماده تمام رنجها و سختي ها در اين راه ناهموار دنيا باش و کنج آسايش را رها کن و بر سبيل بزرگان ،قدم در راهي نه که هدف تمام خلقت است.راهي که پدر آنرا لنگان لنگان طي کرده و لبريز از لغزشهاي کوچک بزرگيست که اميدي جز ببخشش خداوند ندارد.