محمدساممحمدسام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

قصه های پسر،غصه های پدر

توی گوشت به جای لالایی بعد از این شاهنامه می‌خوانم…

در سختی و در بلا نگه می‌دارد نامرئی و بی صدا نگه می‌دارد تو جانب اهل حق نگه دار و ببین دستان خدا تو را نگه می‌دارد *** چشم‌ها را به روی هم مگذار که سکون نام دیگر مرگ است دشمنانت همیشه بیدارند خواب گاهی برادر مرگ است گوش کن؛ در سکوت مبهم شب پچ‌پچی موذیانه می‌آید گربه بی‌حیای همسایه نیمه‌شب‌ها به خانه می‌آید پسرم! خواب گرم و شیرین است اینک اما زمان خواب تو نیست تا زمانی که حیله بیدار است چه کسی گفته وقت لالایی است؟! گوش کن؛ دشمن از تو و خاکت پرچمی بادخورده می‌خواهد از تمام غرور اجدادی‌ت قهرمانان مُرده می‌خواهد! دشمنت مار خو...
27 مهر 1392

خدا و کودک

  کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگوین...
10 مرداد 1391

فصل ایستادن

سلام محمدم بالاخره انتظار به پایان رسید و تو راه رفتن را آغاز نمودی،از اول تابستان پاهایت قوت گرفته و پا به پای پدر و مادر دوست داری را ه بروی  .چقدر راه رفتن را دوست داری وچقدر لذت میبری که میتونی بر روی پای خود بایستی. ...
17 تير 1391