دفتراول-فصل نهم:عشق پدر به مادر
سلام محمدم
عزیز دلم ،چند روزیست که مهمان خانه مادرٍ مادر هستیم.مادربزرگ را خیلی عزیزم زحمت داده ایم.مادربزرگ کوله بار تجربه است،از بچه داری گرفته تا همه نوع تخلی و شیرینیهای روزگار .
عزیز دل پدر، تو چهارمین نوه مادربزرگ هستی .محمد،امیرمهدی،علی ومحمد سام.جالب اینکه همه خاله زاده هایت پسر هستند.عزیزم امروز می خواهم داستان شیرینی برایت بگویم که شاید درونش تلخی هایی هم داشته باشد،داستان عشق پدر به مادر:
در روزگار نچندان دور وقتی که پدر، طفل گریز پایی بیش نبود دوستی در زادگاه مادری داشت .
کودکی را پدر با این دوست تا اواخر دوران دبستان سپری نمود.از بد حادثه ،دست تقدیر چنین رقم زد که در شهریور یکی از سال های دهه شصت در حاد ثه ای دردناک دوست پدر که هنوز یازده سال بیشتر نداشت ،رخت سفر ببندد وبه سیره پاکانی که هنوز آلوده این دنیا نشده اند از پیش پدر عزم سفر سوی خدا کند.
دوستم تنها پسر خانواده بود و رفتن او داغی بزرگ بود که مادرش تاب تحمل آن نداشت .زآن پس یاد یار دبستانیم در خیلم نقش بست و هیچوقت خانواده اش را فراموش نکردم .پس ازمرگ یار دبستانی خدا لطفی گران نمود و فرزندان دوقلوی به خانواده اش عطا نمود .یک پسر و یک دخترکه حالا دیگر جوانان رشیدی شده اند.
آری عزیز دل پدر،اگر امروز دوست پدر حضور داشت تورا به سان پدر دوست می داشت چرا که او برادر مادر بود.دایی اکنون آرام و به دور از تمام آلایشهای دنیا در زادگاهش کوهپایه الوندآرام خوابیده است.
پدر ،یاد یار دبستانی وخانواده اش از خاطرش پاک نشد تا اینکه خود را عاشق مادر یافت .عشقی که تمام خاطرات دوران کودکی،نوجوانی و جوانی پدر چون آینه ای درآن هویدا بود....