محمدساممحمدسام، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره

قصه های پسر،غصه های پدر

دفتر اول فصل یک: تولد

1390/2/20 20:19
نویسنده : پدر
2,084 بازدید
اشتراک گذاری

 جوجه يک روزه پدر و مادر

 

جوجه يک روزه مامان و بابا

 

"درود بر من، روزي که زاده شدم و روزي که بميرم و روزي که زنده برانگيخته شوم" سوره مریم

"

روز يازدهم ارديبهشت فرا رسيده ودرختان شکوفه کرده اند.طبيعت زنده شده و همه جا سرسبزتر از هميشه زندگيم گرديده است.درد شيريني وجود مادر را فرا گرفته است.شب گذشته هم از دردهاي آسماني تولدت پلک بر هم نگذاشته است .صبح فرا رسيده و باران بهاري هر لحظه شديدترمي بارد .وجودمان را به زير با ران ميبريم تا به مطب پزشک برسيم.پزشک نويد تولدتت را  تا ساعات آينده ميدهد.با مادر به خانه بازميگرديم وآماده رفتن به زايشگاه ميشويم.همچنان باران مي بارد شايد خدا ميخواهد قبل تولدت همه جا مطهر و پاکيزه شود.براي آخرين بار منو مادر دوتايي از خانه خارج ميشويم البته خاله اول هم همراهمان است.راه را بسوي کوهپايه هاي الوند در پيش مي گيريم تا به زايشگاه شيخ الرئيس بوعلي برسيم.امور بيمارستاني را انجام ميدهيم ومادر بستري ميشود.همه چيز خوب است .ماما نويد تولدي عالي را داده وحتي ازمن خواسته است که اگر دوست دارم هنگام تولدت کنار مادرت باشم،اما من پسنديده مي دانم که  به رسم مردان سرزمينم در پشت اتاق منتظر تولدت بمانم.مادر دقايقي بيش نيست که به اتاق عمل رفته، خاله دوم هم از راه ميرسد.بجز ما خانواده هاي ديگري هستند که منتظر تولد فرزندانشان هستند.خاله اول قرآن ميخواند.خاله دوم با خانوادهاي ديگر صحبت ميکند .من هم زير لب آرام آرام  دعا زمزمه ميکنم: خدايا، صورت فرزند مرا  در روزى كه همه صورتها در آن سياه است ، نوراني  گردان....همچنان آسمان مي بارد و  حالا ديگر صداي رعد وبرق گاهگاهي حس غريبي به وجودم مي بخشد هوا خنکتر شد،.از پنجره به کوه الوند مي نگرم . ابرها پايين تر آمده اند و بخشي دامنه الوند را پوشانيده اند اما تا تيرماه برف برقله خواهند ماند.وه چه نقاشي زيبايي..

ساعتي نيست که مادر مرا ترک کرده که نويد تولدت را پرستاري ميدهد.حالا ديگر باران  تبديل به تگرک شده و صداي چيک چيک آن تبديل به صداي تاق تاق شده که مثل  نقل  از آسمان مي ريزد .براي ديدنت لحظه شماري ميکنم ،ناگهان از پشت پنجره اتاق زايمان پرستاري ما را با فاميلي مادر  صدا ميزند و من و خاله ها سراسيمه و پر از هيجان خودمان را به پشت پنجره ميرسانيم.نوزادي را در آغوشش مي بينم که در پتوي زيبايي پيچيده شده و گريه ميکند .برايم قابل باور نيست که اين تويي شايد بخاطر اينکه  اولين ملاقاتمان است .اما  نمي دانم آخرين ملاقات کي و کجا خواهد بود چون لحظه ها يي  که با هم خواهيم بود غرق اميد و آرزوهاي پدرانه از يک سو وغرق ابهام از سوي ديگر خواهند بود.باز مادر مثل هميشه نمره بيست گرفت واز تولدت بهترين خاطرها را براي من و خودش آفريد.حالا ديگر مادر بزرگ و خاله هاي سه و چهار هم از راه رسيده اند.

حال اولين پرسش مطرح ميشود .قيافه ات به چه کسي شبيه است ؟نتيجه قيافه خاله شماره چهار است...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سارا(مامان سوگل)
24 اردیبهشت 90 0:11
مرسی
مامان رهام
27 اردیبهشت 90 20:37
خيلي زيبا بود اميدوارم پسرتون قدر دل لطيف پدرش رو بدونه و هيچ وقت دلتونو نشكنه
مامان فرزانه
6 خرداد 90 14:33
سلام خداوند حافظ میوه ی زندگیتان باشد...
مامان کیمیا
7 تیر 91 12:43
چه زیبا و دلنشین می نویسید....و چه زیبا حس متفاوت مادری و پدری را ترسیم می کنید....
امیدوارم سایه و دستان پرتوانتان همیشه همراه زندگی پسر نازنینتان باشد.