دفتر اول فصل پنجم:آهن و سرب
سلام محمدم... ديشب به دست بوس پدر بزرگ و مادر بزرگ رفته بودم... اکنون که بر چهرهايشان مينگرم ،احساس قوي تري مرا در برميگرد.موها و محاسن غبار زمان گرفته پدربزرگ چهره اش رابرايم شيرين تر ميکند،حالا بيشتر معني اين جمله را درک ميکنم: نگاه با محبّت به پدر و مادر ، عبادت است.پدر بزرگ کم حرف ميزند ،دستان خسته از روزگاران را بر موهايش ميکشد و به من توصيه اي ميکند: ((فرزندم،پسر چون آهن است که هرچه در کوره گداخته تر شود محمکتر و مقاومتر مي شودو دختر چون سرب است که اگر در کوره گداخته شود ،ذوب مي شود)).پند پدربزرگ را به گوش جان مي شنوم و راه و رسم پدر بودن برايت را درخيالم نقاشي ميکنم. نور ديده پدر،مگر...
نویسنده :
پدر
13:12