محمدساممحمدسام، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

قصه های پسر،غصه های پدر

خدا و کودک

  کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگوین...
10 مرداد 1391

فصل ایستادن

سلام محمدم بالاخره انتظار به پایان رسید و تو راه رفتن را آغاز نمودی،از اول تابستان پاهایت قوت گرفته و پا به پای پدر و مادر دوست داری را ه بروی  .چقدر راه رفتن را دوست داری وچقدر لذت میبری که میتونی بر روی پای خود بایستی. ...
17 تير 1391

یک سالگی

سلام به همه دوستانی که به من لطف دارند و گاهی سر به این وبلاگ می زنند.متاسفانه چند ماهیست که وبلاگ را نمیتوانم بروز کنم.نام وبلاگ را از دل نوشته های  پدر برای فرزند به غصه های پدر ..قصه های پسر  تغییر دادم که البته علت دارد که فعلا نمیخواهم بازگو کنم و علت بروز نکردن وبلاگ هم شاید درگیرهایی بوده که در این چند ماهه بخاطر محمدم داشتم.امیدوارم باز نتوانم مطالب جدیدی بنویسم.....محمدم چند روزیست که شروع به راه رفتن کرده و افتان وخیزان  وبی محابا به هر سوی میرود ..اما دغدغه من و مادر چیز دیگریست.شما هم برامی محمد سام ما دعا کنید.. ...
7 تير 1391

آغاز نه ماهگی

سلام محمدم   اکنون که مشغول نوشتن این متن هستم اولین برف زمستانی شروع به باریدن کرده و رفته رفته همه جا به سفیدی می گراید.امروز اولین روز ورود تو به نه ماهگی میباشد و از اوایل ماه شروع به چهاردست و پا رفتن کرده ای.البته حدود یک ماهی هست که با خزیدن وبقول پدر سینه خیز رفتن حرکت و تکاپویت آغاز شده است. پزشکان میگویند هر چه کودک بیشتر چهاردست وپا برود دست و چشم او هماهنگ تر می شوند .پدر هم عجله ای برای راه رفتنت ندارد تا خوب عضلات دست و پا و گردنت قوی شود و دید چشمانت نیز تیزتز شود تا به امید خدا راه رفتن را آغاز نمایی. عزیزم این روزها گل های  رنگارنگ قالی بیشترین جذابیت را برایت دارد ودائم در این فکری که با دستان کوچک...
12 دی 1390

شهریور نود-خونه مادر بزرگه

سلام محمدم بعد از چند ماهی دوباره توانستم که مطلب جدیدی در وبلاگت بنویسم و عکس جدیدت را آپلود کنم عزیزم حالا دیگر از نوزادی  فاصله گرفته ای و هم لبخندهایت و هم گریه هات کمی مردانه تر شده گرمای تابستان در شهر ما سپری شده و جای خودش را به خنکای  پاییز داده و برگ درختان رفته رفته زردی را حس میکنند.مادر بزرگ میگوید که بچه ها در سن تو ،درمقابل سرما بسیار آسیب پذیرند وباید بیشتر مواظبت باشیم. دلم زود زود برای لبخندهایت تنگ می شود وحتی گریه های گاه بی گاهت را دوست دارم .این روزها کمی احوالم خوش نیست و نمیتوانم زیاد به مادر در کارهایت کمک کنم.تو دعا کن تا هرچه زودتر خوب شوم.... ...
25 شهريور 1390